به سوی آندرومدا

ساخت وبلاگ
دوشنبه بیست و یکم آذر ۱۴۰۱ 21:50 مهم نیست اگه فردا امتحان و خراب کنم. مهم نیست اگه خانم ترانچبول با تاسف بهم نگاه کنه؛ به هر حال اون نمیدونه من امشب چقدر احساس زنده بودن داشتم. چیچکا کتابای نارنجی نشر ماهی رو داشت. کتاب های نشر ماهی من و یاد لئون می‌اندازه که کتابم و رو هوا زد. کسی که اسمش و نمیدونم و صرفا چون کلاه لئونی می‌ذاره و سردرگمی و خنده‌اش شبیه لئونه بهش میگم لئون. نمایشنامه های لورکا که تموم بشه میرم چیچکا و باید یادم بمونه بهشون بگم که اولین رمان زندگیم و ازشون خریدم.راستی اون نوشته‌ای که همیشه تو جیبم هست و خوندی؟! جس و لنی رو یادته؟اونا هم آخرش رفتن ایتالیا Hitchhiker به سوی آندرومدا...ادامه مطلب
ما را در سایت به سوی آندرومدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : itswigo بازدید : 101 تاريخ : جمعه 25 آذر 1401 ساعت: 12:13

سه شنبه بیست و دوم آذر ۱۴۰۱ 14:37 بهش گفتم اونقدری رفتم ته سیاهی که حالا به خودم اجازه‌ی زندگی کردن بدم؛ بی احساس گناه. بعدش لرزش صدا و اشک بود. زد رو شونه‌ام و چیزایی گفت که رفت تو لیست چیزایی که باعث شدن تحمل کنم. Hitchhiker به سوی آندرومدا...ادامه مطلب
ما را در سایت به سوی آندرومدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : itswigo بازدید : 96 تاريخ : جمعه 25 آذر 1401 ساعت: 12:13

جمعه بیست و پنجم آذر ۱۴۰۱ 3:38 خونه ساکته و از بیرون، گاها صدای ماشین ها میاد. چشمام می‌سوزه و با این حال، می‌خوام تا جایی که میتونم بیدار بمونم و "خداحافظ گاری کوپر" بخونم. هنوز یه عالمه کتاب مونده که باید دوباره بخونمشون و اونقدری کتاب نخونده باقی مونده که یک زندگی برای خوندنشون کافی نیست. اولین بار دی سال پیش خوندمش. خودم و قرنطینه کرده بودم؛ با دوستام حرف نمی‌زدم، موزیک گوش نمی‌دادم و صبح تا شب مشغول درس بودم و قبل از خواب، با خستگی می‌رفتم سراغ گاری کوپر و از تمام اضطراب و ترسی که پیش رو بود جدا می‌شدم. اون موقع ها لی‌لی بهم گفته بود درست زندگی کنم. می‌گفت خودت همه این چیزا رو بهم یاد می‌دادی و حالا من باید بهت بگم. دو روزه ازش خبر ندارم. شاید اگه قبلا بود حتما الان دلخور شده بودم؛ ولی الان آدما رو همینجوری که دارن زندگی می‌‌کنن و درگیرن دوست دارم؛ به کاری که منحصرا برای من انجام بشه احساس خوبی ندارم؛ مسئولیتی رو روی دوشت میذاره؛ جوری که انگار همیشه باید قدردان و تو فکر جبران باشی. من نمی‌خوام. جهان راست می‌گفت. منم عین اون دوست دارم آدما زندگی خودشون و بکنن و اگه شد و دوست داشتن کنارم باشن. باشن به حرف های هم گوش بدیم؛ باشن که میون صدای خنده‌هاشون گم بشم. باشن که زندگی‌های نزدیک به هممون رو توی کتاب ها و حرف ها و قهوه ها جا بذاریم. باشن که وقتی حالمون بد میشه کف زمین بی‌حرف بشینیم کنار هم. باشن که محکم بغشون کنم و کنارشون به زندگیم برسم. بابا سر میز شام پرسید "ازم ناراحتی؟!" گفتم اصلا دلیلی برای ناراحتی وجود نداره. من توقعی از آدما ندارم یا حداقل دلم نمی‌خواد توقعی از آدما داشته باشم. و بابا، تو اونقدر پدر خوبی بودی که اگ به سوی آندرومدا...ادامه مطلب
ما را در سایت به سوی آندرومدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : itswigo بازدید : 78 تاريخ : جمعه 25 آذر 1401 ساعت: 12:13