جمعه بیست و پنجم آذر ۱۴۰۱ 3:38 خونه ساکته و از بیرون، گاها صدای ماشین ها میاد. چشمام میسوزه و با این حال، میخوام تا جایی که میتونم بیدار بمونم و "خداحافظ گاری کوپر" بخونم. هنوز یه عالمه کتاب مونده که باید دوباره بخونمشون و اونقدری کتاب نخونده
باقی مونده که یک زندگی برای خوندنشون کافی نیست. اولین بار دی سال پیش خوندمش. خودم و قرنطینه کرده بودم؛ با دوستام حرف نمیزدم، موزیک گوش نمیدادم و صبح تا شب مشغول درس بودم و قبل از خواب، با خستگی میرفتم سراغ گاری کوپر و از تمام اضطراب و ترسی که پیش رو بود جدا میشدم. اون موقع ها لیلی بهم گفته بود درست زندگی کنم. میگفت خودت همه این چیزا رو بهم یاد میدادی و حالا من باید بهت بگم. دو روزه ازش خبر ندارم. شاید اگه قبلا بود حتما الان دلخور شده بودم؛ ولی الان آدما رو همینجوری که دارن زندگی میکنن و درگیرن دوست دارم؛ به کاری که منحصرا برای من انجام بشه احساس خوبی ندارم؛ مسئولیتی رو روی دوشت میذاره؛ جوری که انگار همیشه باید قدردان و تو فکر جبران باشی. من نمیخوام. جهان راست میگفت. منم عین اون دوست دارم آدما زندگی خودشون و بکنن و اگه شد و دوست داشتن کنارم باشن. باشن به حرف های هم گوش بدیم؛ باشن که میون صدای خندههاشون گم بشم. باشن که زندگیهای نزدیک به هممون رو توی کتاب ها و حرف ها و قهوه ها جا بذاریم. باشن که وقتی حالمون بد میشه کف زمین بیحرف بشینیم کنار هم. باشن که محکم بغشون کنم و کنارشون به زندگیم برسم. بابا سر میز شام پرسید "ازم ناراحتی؟!" گفتم اصلا دلیلی برای ناراحتی وجود نداره. من توقعی از آدما ندارم یا حداقل دلم نمیخواد توقعی از آدما داشته باشم. و بابا، تو اونقدر پدر خوبی بودی که اگ به سوی آندرومدا...
ادامه مطلبما را در سایت به سوی آندرومدا دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : itswigo بازدید : 78 تاريخ : جمعه 25 آذر 1401 ساعت: 12:13